خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:كودكان,خدا,گفتگو,گفتگوي كودكان با خدا, :: 10:27 ::  نويسنده : اصغري

خدای عزيز! 

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟

امی

خدای عزيز!  

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. 

لاری 

خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.

مَگی

خدای عزيز! 

شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.

ناني

خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟

جين

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟

لوسی

خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟

آنيتا

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟

نورما

خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟

جان

خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟

نيل

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که نسبت به ديگران همانطور رفتار کني که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.

دارلا

خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.

جويس

خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.

دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)

خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.

بروس

خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی‌ها! ها!

دنی

خدای عزيز!

من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.

تام

خدای عزيز!

فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.

روث

خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.

اليوت

خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.

راب

خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟

مارشا

خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.

با عشق کريس

خدای عزيز!

ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.

با احترام دونا

خدای عزيز!

آدم‌های بد به نوح خنديدند تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.

ادی

خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.

دين

خدای عزيز!

فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.

چارلز

خدای عزيز!

هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.

چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:خدا,روانشناسي توكل, :: 7:44 ::  نويسنده : اصغري

روزای خوش زندگی چون در نظر ما خوب هستند به همون اندازه کوتاه اند، برعکس روزای سخت که یه روزش اندازه یه سال طولانی میشند.. میخوام از روزای خوش بگم، وقتی که دانشجو بودم و با دوستام درس میخوندیم و گهگاهی هم با هم شوخی میکردیم. چه قدر زود گذشت.

بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، دنبال کار مناسبی بودم، اما کو کار. دوستام هم که هر کدوم یه جایی بودند و مشغول یه کاری. خانواده ما یه خانواده متوسط بود. پدرم یه کارمند بازنشسته بود و دخلش به خرجش   نمیرسید، به همین دلیل بود که میخواستم زود تر کار پیدا کنم.

روزا میگذشت تا اینکه با هزار دردسر تونستم تو یه شرکت مشغول به کار بشم. حقوقم زیاد نبود  و نمیتونستم کمک زیادی به پدرم در مخارج خونه بکنم. چند وقتی گذشت و من به دنبال کار نیمه وقتی بودم که بعد از کار شرکت انجام بدم، تا این که به واسطه یکی از دوستام به یک آموزشگاه خصوصی برای تدریس معرفی شدم و چند شاگرد خصوصی گرفتم. دستمزدش بد نبود، هم در شرکت کار میکردم و هم تدریس میکردم. خوشحال بودم که میتونم گهگاهی گوشت مرغ و میوه بخرم و دست خالی به خونه نرم. مدتی گذشت، تا اینکه خواهرم سخت بیمار شد. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. خرج و مخارج مداوای خواهرم خیلی زیاد بود. پدرم تصمیم گرفت بره مسافرکشی.  هر روز پدرم با اون سن و سالش میرفت و شب برمیگشت. یه شب دیدم سر و صورتش زخمیه، اصلاً هیچ چی نگفت. بعداً فهمیدم سر مسافر بحثش شده و کار به کتک کاری کشیده. حال خواهرم یه مقدار بهتر شده بود و ما از این بابت خوشحال بودیم، تا اینکه یه شب که من و مادرم نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم، به ما خبر دادند که پدرم تو جاده تصادف کرده. بلا فاصله با آژانس به محل تصادف رفتیم. پدرم سالم بود ولی سرنشینای اون ماشینی که پدرم باهاش تصادف کرده بود بد جوری آسیب دیده بودند. پدرم را زندانی کردند و براش دیه بریدند، چون اونو مقصر میدونستند. برای آزادی پدرم به عمو عمه خاله و داییم رو انداختیم ولی هیچ کدوم به ما کمک نکردند. کسایی که وقتی گرفتار بودند، پدرم بهشون کمک کرده بود، صراحتاً گفتند نمیتونیم کمکتون کنیم. نمیدونستم باید چی کار کنم. یه شب که من و مادرم داشتیم با هم حرف میزدیم و دنبال راه چاره میگشتیم، یه دفعه از اتاق خواهرم یه صدایی شنیدیم، با عجله رفتیم اونجا که دیدیم خواهرم دوباره حالش بد شده، فوراً پنجره را باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض بشه،  خواهرمو بغل کردم و شونه هاشو مالش دادم. بعد از چند دقیقه حالش یه مقدار جا اومد.

اون شب تا صبح گریه کردم و با خدا حرف زدم. صبح از خونه رفتم بیرون، ناخودآگاه یاد همکلاسی دانشگاهیم مریم افتادم. رفتم خونه شون مادرش به گرمی ازم استقبال کرد. ازش سراغ مریم را گرفتم. اونم شماره مریمو بهم داد. از وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودیم، دیگه از هم خبر نداشتیم، چون هر کدوم گرفتار زندگی خودمون بودیم. بهش زنگ زدم و جریان زندگیمو براش تعریف کردم. اونم با صبر و حوصله به حرفام گوش داد. گاهی وقتا گوش کردن به درد و دل آدما هم میتونه تءثیر گزار باشه. وقتی حرفام تموم شد، بهم گفت من چند میلیونی پس انداز دارم، گفتم خسارت ماشین و دیه پول زیادی میخواد. مریم گفت این پول را بهت میدم، فعلاً یه حساب قرض الحسنه باز کن و   پول را بزار  تو حساب. از طریق یکی از آشنا های پدرم هم یه کاری برات پیدا میکنم که حقوقش خوبه،  با این پول و درآمد اون کار میتونی ظرف مدت چند ماه پدرت رو آزاد کنی. با خوشحالی ازش تشکر کردم و جریان را به مادرم گفتم. حدود یه ساعت بعد صدای زنگ در حیاط منو از افکارم بیرون آورد، زود رفتم در  را باز کردم. پدر مریم بود یه پاکت داد دستم، منم تشکر کردم. وقتی درشو باز کردم، دیدم داخلش یه چک به مبلغ پنج میلیون تومان، در وجه حامله. همون روز یه حساب قرض الحسنه در بانک افتتاح کردم و پول را گذاشتم داخل حساب. قرار شد از فردا هم برم سر کار از 8 صبح تا 7 عصر کار میکردم. مدتی گذشت تا اینکه یه روز که برای یه کار بانکی رفته بودم، چشمم به اسامی برندگان قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه افتاد. یه دفعه یه چیزی دیدم که در جا خشکم زد، نرگس حسینی برنده صد میلیون تومان، باورم نمیشد. رفتم پیش مسءول بانک و ازش پرسیدم این اسامی چیه پشت شیشه، اون هم گفت قرعه کشی شده، این هم اسامی برنده هاست. بعد از مدتها غم و اندوه، بعد از اینکه با این همه مشکل خدا من و خانوادم را فراموشنکرده بود،  از این که از امتحان الهی سربلند بیرون اومده بودم، خدا را شکر کردم. پدرم چند روز بعد آزاد شد و به آغوش خانواده برگشت. اون وقت بود که فهمیدم،  هر کسی که همیشه به خدا امید داشته باشه، و به اون توکل کنه، هیچ وقت تنها نیست.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها