خدمات مشاوره و روانشناسي ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید. اميدوارم از مطالب آن استفاده كامل ببريد و مرا از نظرات خود مطلع كنيد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 5:45 :: نويسنده : اصغري
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد... اگر نگاهش را دوست داشتی... توی رقص اگر پابهپایت آمد... اگر هوایت را داشت... اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند ... توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود... اگر استدلالی کرد که تکانت داد... در سفر اگر شوخ و شنگ بود... اگر مدام به خندهات انداخت... و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی، برای یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی، یک با من میمانی... بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند، متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن... به سواستفاده کردن ازاعتماد آدمها! به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود، آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند دکتر شریعتی چهار شنبه 26 بهمن 1398برچسب:, :: 7:33 :: نويسنده : اصغري
تو نیستی اما من برایت چای میریزم دیروز هم نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم دوست داری بخند دوست داری گریه کن و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرق میکند باشی یا نباشی من با تو زندگی میکنم. شنبه 22 بهمن 1398برچسب:, :: 6:50 :: نويسنده : اصغري
*زيباترين بخش نوشته داستان پينوكيو: پدر ژپتو: پينوكيو چوبي بمان آدمها سنگياند دنيايشان قشنگ نيست* *این روزها آرامم! آنقدر که از پریدن پرندهای غافل و در هیچ خیابانی گم نمیشوم این روزها آسانتر از یاد میروم آسانتر فراموشم میکنند ...میدانم! اما شکایتی ندارم... آرامم! گلهای نیست...انتظاری نیست اشکی نیست...بهانهای نیست این روزها تنها آرامم... یک وحشی آرام! آنقدر آرام که به جنون چندین سالهام شک کردهام! میترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...* *مينويسم دوستت دارم و قايمش ميکنم تو به درد زندگی نميخوری تو را بايد نوشت و گذاشت وسط همان شعرها و قصههايی که ازشان آمدهاي* *دلم یک غریبه میخواهد بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم تا کمی کم شود این همه بار ... بعد بلند شود و برود انگار نه انگار ...! نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد* *قرارمان یک مانور کوچک بود ! قرار بود ... تیرهای نگاهت مشقی باشد! اما ببین ، یک جای سالم بر قلبم نمانده است* *حرفهايم پر از خيال است خيالهايم پر از حرفهاي سکوت سکوتم پر از خيال حرفهايي است که ... به دنبال هم درون حنجرهام اعدام شده اند ته خيالهايم پر از ترس است و ترسم پر از تو تو که در انتهاي دو خط موازي خيالهايم به دنبال بي نهايت ميگردي ته خيالهايم هميشه تو هستي و من مي ترسم ... نمی خواهم برگردی* *با گفتن یک " جایت خالیست" نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر فقط دلخوش میشوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است...* *مرا به ذهنت بسپار، نه به دلت، من از گم شدن در جاهای شلوغ میترسم...* *زيباترين بخش نوشته داستان پينوكيو: پدر ژپتو: پينوكيو چوبي بمان آدمها سنگياند دنيايشان قشنگ نيست* سالها پيش در يكي از روزهاي بهمن ماه پدر و مادرم با هم ازدواج كردند، پدر با وجود اينكه ديابت داشت شيريني تر مي خريد و سالگرد ازدواجشان را با شيريني شيرينتر مي كرد. حيف كه با رفتن بي هنگامش ديگر نيست كه امروز براي مادرم سالگرد ازدواجشان را به خوبي به ياد آورد. من ميدانم مادرم چه لحظات سختي را مي گذارند. خدايا به او تواني بي نهايت براي تحمل جاي خالي پدر عنايت فرما. جمعه 21 بهمن 1398برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : اصغري
از سوسک میترسیم.....از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمي ترسیم.
از سوسک میترسیم.....از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمي ترسیم.
از عنکبوت میترسیم...از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببندد نمیترسیم.
از شکستن لیوان ميترسیم..............................از ;شکستن دل آدمها نمیترسیم
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفتههاي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصبانيشود،
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد
كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در
ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك
كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا
به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته
به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را
از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه
ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت:
«دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به
وجود آوردهاي نگاه كن!!
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال
عصبانيت چيزي را ميگوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل ميكوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو
چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت ميخواهم كه آن كار را كردهام،
زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
به ما از کودکی در مورد جوانمردی و جوانمردان داستانها و در علم روانشناسی، جوانمردی را مجموعهای از دو فضیلت انسانیت (شفقت) و
ادامه مطلب ... چهار شنبه 19 بهمن 1398برچسب:, :: 6:52 :: نويسنده : اصغري
: داري چيكار ميكني پسرم؟ پسرِ ٥ سالهاش: دارم واسه دوس دخترم نامه مينويسم. مادر: اما تو كه خوندن و نوشتن بلد نيستي پسرم! پسرِ ٥ سالهاش: خُب اونم بلد نيست، اصن تو چه ميفهمي عشق يعني چي. مادر: یک شنبه 16 بهمن 1398برچسب:, :: 7:22 :: نويسنده : اصغري
زندگي براي کساني که فکر ميکنند کمدي و براي کساني که احساس ميکنند تراژدي است. در واقعيت امر ما دو ذهن داريم، يکي که فکرمي کند و ديگري که احساس ميکند. اين دو راه متفاوت شناخت، در کنشي متقابل، حيات رواني ما را ميسازند. ذهن خردگرا همان مقام درک و فهم است که به مدد آن قادر به تفکر و تعمق هستيم. ولي در کنار آن نظام ديگري نيز براي دانستن وجود دارد، نظامي تکانشي و قدرتمند و گهگاه غيرمنطقي، يعني «ذهن هيجاني». تقسيم ذهن به دو بخش هيجاني و خردگرا تقريبا مانند تمايزي است که عوام ميان «قلب» و «سر» قائلند. احساس يقين حاصل از «گواهي قلبي» بر درست بودن چيزي، متفاوت با گواهي عقلي و تا حدودي عميقتر از آن است. نسبت کنترل عقلاني ذهن بر بخش هيجاني آن روند يکنواختي دارد; هر چه احساس شديدتر باشد، ذهن هيجاني مسلطتر و ذهن خردگرا بياثرتر ميگردد. به نظر ميرسد که اين ترتيب، از امتيازي سرچشمه ميگيرد که تکامل طي اعصار متمادي به احساسات و ادراک هاي شهودي ما داده است تا راهنماي پاسخهاي آني ما در موقعيتهاي مخاطرهآميز باشند; زيرا گاها لحظه اي تامل براي فکر کردن درباره کاري که بايد انجام شود، ممکن است به قيمت از دست دادن زندگي ما تمام شود. اين دو ذهن در اکثر موارد بسيار هماهنگ عمل مي کنند اما با اين وجود، دو ذهن خردگرا و هيجاني نيروهاي نسبتا مستقل از هم هستند. عملکرد ذهن هيجاني بسيار سريعتر از ذهن خردگراست. ذهن هيجاني بدون آنکه حتي لحظه اي درنگ کند تا بررسي کند که چه ميکند، مانند فنر از جا ميجهد و دست به عمل ميزند. نقطه تمايز ذهن هيجاني از واکنش سنجيده و تحليل گرايانه اي که مشخصه ذهن انديشمند است، سرعت عمل آن است. اعمالي که از ذهن هيجاني سرچشمه ميگيرند با قطعيت شديد و مشخص همراهند که حاصل روش جاري و آسان گير ذهن هيجاني در نگريستن به اطراف است که مي تواند براي ذهن خردگرا کاملا مبهوت کننده باشد. پس از فرو نشستن گرد و غبار يا حتي در ميانه راه متوجه ميشويم که داريم از خود ميپرسيم «راستي چرا آن کار را کردم؟» اين سوال نشانهاي از آن است که ذهن خردگرا در حال آگاهي يافتن از آن لحظه است اما نه با سرعت ذهن هيجاني. از متداولترين پاسخهاي هيجاني سريع و نپخته، ازدواجهاي غلط است; چرا که در حالات هيجاني (emotional) ذهن انسان از تفکر منطقي خالي ميشود و پس از فروکش کردن هيجانها تازه ميفهميم که چه بلايي سر خود آوردهايم. ذهن هيجاني همانند يک شمشير دولبه است; امتياز بزرگ ذهن هيجاني در اين نکته است که ميتواند واقعيت هيجاني را در يک لحظه دريابد (او از دست من عصباني است، او دروغ ميگويد، او فکر خطرناکي در کله دارد)، و دريک آن به قضاوتي شهودي دست بزند که به ما ميگويد در مقابل چه کسي بايد احتياط کنيم، به چه کسي بايد اعتماد کنيم و چه کسي درمانده است. ذهن هيجاني رادار ما براي اعلام خطر است. اگر ما (يا پيشينيان ما در طول دوران تکاملي) در برخي از اين موارد منتظر ارزيابي عقل خردگرا ميمانديم نه تنها ممکن بود اشتباه کنيم، که حتي شايد زنده هم نمي مانديم. اما همين ذهن هيجاني ممکن است دردسرساز شود; مشکل اينجاست که اين برداشتها و قضاوتهاي شهودي از آنجا که در يک لحظه صورت ميگيرند ممکن است اشتباه يا گمراه کننده باشند. حال با اين مقدمه بهتر ميتوانيم مفهوم «هوش هيجاني» را دريابيم. تعريف هوش هيجاني زنگ تفريح يک مرکز پيشدبستاني است و عدهاي پسر بچه روي چمنها ميدوند. اميرعلي زمين ميخورد، زانويش زخمي ميشود و گريه ميکند; اما پسرهاي ديگر به دويدن ادامه ميدهند به جز اردشير که توقف ميکند. وقتي گريه اميرعلي فروکش ميکند، اردشير نيز خودش را زمين ميزند و زانويش را ميمالد، وي فرياد ميزند «زانويم زخمي شده است!» روانشناسان اردشير را نمونهاي از افرادي ميشمارند که از هوش هيجاني و بين فردي خوبي برخوردار است. به نظر ميرسد که اردشير در «شناخت احساسات» همبازيهاي خود و برقرار کردن «ارتباط سريع و هموار» باآنان توانايي بالايي دارد. فقط او بود که به درخواست کمک و درد اميرعلي توجه کرد و فقط او بود که سعي کرد دوست زمين خوردهاش را تسلي دهد، هر چند تنها کاري که توانست بکند، ماليدن زانوي خودش بود. اين حرکت جسماني جزيي از استعدادي در برقرار کردن ارتباط حکايت دارد، يعني مهارتي عاطفي که براي حفظ ارتباطهاي نزديک در ازدواج، دوستي يا ارتباط حرفهاي اساسي است. اين مهارتها در کودکان پيشدبستاني تازه جوانه زدهاند و در طول زندگي شکفته خواهند شد. با اين وصف تعريف هوش هيجاني چنين است: «توانايي زير نظر گرفتن احساسات و هيجانات خود و ديگران، تمايز گذاشتن بين آنها و استفاده از اطلاعات حاصل از آنها در تفکر و اعمال خود». بنابراين هوش هيجاني مجموعه مهمي از يک سري تواناييهاست: تواناييهايي مانند اينکه فرد بتواند انگيزه خود را حفظ نمايد و در مقابل ناملايمات پايداري کند، تکانش هاي خود را به تعويق بيندازد و آنها را کنترل کند، حالات روحي خود را تنظيم کند و نگذارد پريشاني خاطر، قدرت تفکرش را خدشه دار سازد، با ديگران همدلي کند و اميدوار باشد. هوش منطقي (IQ) و هوش هيجاني (EQ) تضادي با يکديگر ندارند بلکه فقط با هم متفاوتند. دانستن اينکه شخصي فارغالتحصيل ممتازي است تنها به اين معني است که او در جنبههايي که با نمره سنجيده ميشوند بسيار موفق بوده است و احتمالا فردي با هوشبهر (IQ) بالاست، اما درباره اينکه او به فراز و نشيبهاي زندگي چه واکنشي نشان مي ده، چيزي به ما نميگويد و مشکل در همين جاست. هوش تحصيلي - کلا کالا هوشبهر يا IQ - در مواقع بروز بحران و گرفتاري هاي زندگي، عملا هيچ نوع آمادگياي در افراد پديد نميآورد. با وجود آنکه هوشبهر بالا تضمين کننده رفاه، شخصيت اجتماعي يا شادکامي در زندگي نيست، با اين حال مدارس و فرهنگ ما صرفا بر تواناييهاي تحصيلي تاکيد ميکنند و هوش هيجاني، يعني مجموعهاي از تواناييها و صفاتي که بياندازه در سرنوشت افراد اهميت دارند را ناديده ميگيرند. نتيجه اين وضع خيل عظيم فارغ التحصيلان دانشگاهي است که در سطوح بالاي دانشگاهي داراي مدرک هستند ولي در پيش پا افتاده ترين روابط عاطفي و اجتماعي خود به شدت داراي مشکل ميباشند. زندگي هيجاني حيطهاي است که مانند رياضيات يا ادبيات ميتواند در آن مهارتي کم يا زياد داشت و مجموعه توانشهاي خاص خود را مي طلبد. ميزان شايستگي فرد در آن زمينه براي درک اين مطلب که چرا فردي در زندگي پيشرفت ميکند و فرد ديگري با همان ميزان استعداد، در نيمه راه متوقف ميشود. برخلاف هوشبهر که سابقه حدود يک صد سال تحقيق بر صدها هزار نفر را به همراه دارد، هوش هيجاني مفهوم جديدي است. در حالي که عدهاي معتقدند که هوشبهر را نميتوان از طريق تجربه يا آموزش چندان تغيير داد، ولي هوش هيجاني و قابليتهاي عاطفي مهم را ميتوان به کودکان آموخت و سطح آن را در بزرگسالان ارتقا داد. شكلگيري اجزاي هوش هيجان شکل گيري اجزاي هوش هيجاني، ابتدا در سالهاي اوليه زندگي کودک انجام ميگيرد، اگرچه شکل گيري اين ظرفيت ها در خلا ل سال هاي مدرسه نيز ادامه پيدا ميکند. پيامي که يک دختر کوچک هنگامي که براي درست کردن پازل خود از مادر گرفتارش کمک ميخواهد، دريافت ميکند، بر حسب نحوه پاسخدهي مادر متفاوت است. چنانچه پاسخ مادر ابراز خشنودي آشکار از کمک کردن به او باشد، وي يک نوع پيام دريافت ميکند و اگر پاسخ مادر اين جواب موجز باشد که «مزاحم من نشو، کارهاي مهمي دارم که بايد انجام بدهم» برداشت کاملاً متفاوتي پيدا ميکند. تمام مبادلات کوچک ميان والد و فرزند، داراي زيرمجموعهاي عاطفي است و تکرار اين پيامها در طي ساليان به شکلگيري ديدگاهها و تواناييهاي عاطفي اساسي در کودکان ميانجامد. مولفههاي هوش هيجاني حيطههاي اصلي هوش هيجاني به شرح زير هستند: براي مثال بيرون ريختن غضب را برخي افراد به عنوان روشي براي مقابله با عصبانيت به کار ميگيرند چرا که اين باور در ميان عموم مردم رواج دارد که «انجام اين کار باعث ميشود احساس بهتري پيدا کني». از دهه 1950 روانشناسان با اين روش مخالفت کردند چرا که دريافتند برونريزي خشم يکي از بدترين راههاي خاموش کردن آن است، زيرا انفجار غضب عموما برانگيختگي مغز هيجاني را تقويت ميکند و باعث ميشود افراد در عوض احساس خشم کمتر، عصبانيت بيشتري احساس کنند. به همين ترتيب بسياري از افراد در زمينه مديريت اضطراب و نگرانيهاي خود دچار مشکل هستند. ذهن نگران در زنجيره بي پاياني از ناراحتيهاي جزيي گرفتار ميشود، از يک موضوع به موضوع ديگر ميرود و به عقب باز ميگردد. ويژگي افرادي که هوش هيجاني بالا دارند هوشبهر و هوش هيجاني قابليت هاي متضاد نيستند بلکه بيشتر ميتوان چنين گفت که متمايزند. همه ما از ترکيبي از هوش و عواطف برخورداريم، افراد داراي هوش بالا و هوش هيجاني پايين و يا هوشبهر پايين و هوش هيجاني بالا ، علي رغم وجود نمونه هايي نوعي، نسبتا نادرند. فيالواقع ميان هوشبهر و برخي جوانب هوش هيجاني همبستگي مختصري وجود دارد، هر چند اين ارتباط آن قدر است که روشن کند اين دو قلمرو اساسا مستقل هستند. گونه خالص داراي هوشبهر بالا ، يعني کاملا فاقد هوش هيجاني، تقريبا تصوير اغراق آميزي از روشنفکراني است که در قلمرو ذهن استادند اما در دنياي فردي ناکار آمدند. نيم رخهاي آماري مردان و زنان در اين خصوص تا حدودي متفاوت است. مرد داراي هوشبهر بالا با طيف گستردهاي از علايق و تواناييهاي ذهني مشخص ميشود که البته جاي تعجبي ندارد. اين مرد بلند پرواز و مولد، قابل پيشبيني و سرسخت است و دربند علايق فردي خود نيست. او همچنين عيبجو و فخرفروش مشکلپسند و بازدارنده، در تجارب احساسي ناراحت، غير بيانگر و مستقل و از نظر عاطفي سرد و بيروح است. مرداني که از نظر «هوش هيجاني» بالا هستند، از نظر اجتماعي متوازن، خوش برخورد و بشاش هستند و در مقابل افکار نگرانکننده يا ترسآور مقاومند. آنان در زمينه خدمت به مردم يا حل مشکلات، قبول مسووليت و برخورداري از ديدگاههاي اخلاقي، ظرفيتي قابل توجه دارند; در ارتباط خود با ديگران همحسي و توجه نشان ميدهند. زندگي عاطفي آنان غني اما همخوان است، آنان با خود، ديگران و مجموعه اجتماعي که در آن زندگي مي کنند راحتند. زنان داراي «هوشبهر» بالا از اتکا به نفس هوشمندانهاي که از آنان انتظار ميرود برخوردارند، تفکرات خود را به راحتي مطرح ميکنند، براي موضوعات ذهني ارزش قائلند و طيف گستردهاي از علايق ذهني و زيبايي شناختي دارند. چگونه هوش هيجاني خود را الفباي يادگيري هوش هيجاني شناخت هيجانهاي اصلي و ترکيبات فرعي آنهاست. برخي از هيجانها را ميتوان «اصلي» تلقي کرد; هيجانهايي که به مثابه رنگهاي اصلي آبي، زرد و قرمز هستند و ساير ترکيبات از آنها سرچشمه ميگيرند. عنوان برخي از خانوادههاي اصلي و برخي از اعضاي آنها از اين قرار است: خشم: تهاجم، هتک حرمت، تنفر، غضب، اوقات تلخي، غيظ، آزردگي، پرخاش، خصومت، اذيت، تندمزاجي، دشمني. راه ديگر براي بسط خودآگاهي، نوشتن حالات دروني است. بعد از چندين ماه نوشتن حالات روحي مختلف خود - از آنجا که کلمهها در ذهن گم ميشوند نه روي کاغذ – ميتوانيم خود را در يک نمودار تاريخي بررسي کنيم. مثلا ميفهميم که سال قبل در برابر يک مساله چگونه عصباني ميشديم و امسال چگونه واکنش نشان ميدهيم. همدلي، توانايي اجتماعي و هيجاني مهمي در اين زمينه است، يعني درک احساسات ديگران و خود را در جاي آنان فرض کردن و احترام گذاشتن به تفاوتهايي که در احساسات افراد نسبت به چيزهاي مختلف وجود دارد. توانايي برقراري ارتباط با افراد ديگر نيز از مولفههاي هوش هيجاني است: فرد ميبايست تمرين کند تا شنونده و پرسشگر خوبي باشد، بتواند ميان آنچه ديگري انجام مي دهد و آنچه ميگويد تمايز قايلشود و سعي کند به جاي رفتارهاي نپختهاي مثل عصباني شدن يا منفعل بودن راههاي بالغانهتري مثل جسارت و جراتورزي را ياد بگيرد.
زندگي براي کساني که فکر ميکنند کمدي و براي کساني که احساس ميکنند تراژدي است. یادمان باشد که: من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم، من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم، من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم، چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است. و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزي باشم که تو میخواهي، من را خودم از خودم ساختهام، تو هم به یاد داشته باش مني که من از خود ساختهام، آمال من است، تویي که تو از من می سازي آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند. لیاقت انسانها کیفیت زندگي را تعیین میکند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزي باشم که تو میخواهي و تو هم میتواني انتخاب کني که من را میخواهي یا نه ولي نمیتواني انتخاب کني که از من چه میخواهي. میتواني دوستم داشته باشي همین گونه که هستم، و من هم. میتواني از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم، چرا که ما هر دو انسانیم. این جهان مملو از انسانهاست، پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد. تو نمیتواني برایم به قضاوت بنشیني و حکمی صادر کنی و من هم، قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است. دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند، حسودان از من متنفرند ولي باز میستایند، دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم، چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى، من قابل ستایشم، و تو هم…… یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنهایي که هر روز میبیني و مراوده میکني همه انسان هستند و داراي خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگي جایزالخطا. اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختي، نامت را انسانى باهوش بگذار. ماهاتما گاندی یا رب... مرا معبر آرامش کن.. تا آنجا که نفرت هست, عشق جاری سازم آنجا که خطا هست , بخشایش بگسترم.... ... ... آنجا که جدایی هست, , وصل بیافرینم.. آنجا که لغزش ...و دروغ هست,, حقیقت بیاورم.. آنجا که تردید هست, ایمان بنا کنم.. آنجا که ظلمت هست, ,نور بتابانم.. آنجا که اندوه هست,, شادی منتشر کنم. سه شنبه 1 بهمن 1398برچسب:اضطراب,تعريف اضطراب,طبقه بند اضطراب,درمان اضطراب, :: 22:15 :: نويسنده : اصغري
دنیا را بغل گرفتیم، گفتند امن است، هیچ کاری با ما ندارد، خوابمان برد بیدار شدیم، دیدیم آبستن تمام دردهایش شدهایم اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگی مفرط گرفتهاند، دیگر گوسفند نمیدرند، به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند. ميداني...!؟ به رويت نياوردم...! از همان زماني كه جاي "تو" به "من" گفتي: "شما" فهميدم پاي "او" در ميان است. اجازه...! اشک سه حرف ندارد...، اشک خیلی حرف دارد. میخواهم برگردم به روزهای کودکی، آن زمانها که: پدر تنها قهرمان بود. عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد. بالاترین نقطه ي زمین، شانههای پدر بود... بدترین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند. تنها دردم، زانوهای زخمیام بودند. تنها چیزی که میشکست، اسباببازیهایم بود و معنای خداحافظ، تا فردا بود. این روزها به جای" شرافت" از انسان ها فقط" شر" و " آفت" میبینی راستی، دروغ گفتن را نيز، خوب یاد گرفتهام...! "حال من خوب است"... خوب خوب میدونی "بهشت" کجاست؟ یه فضایي چند وجب در چند وجب! بین بازوهای کسی که دوستش داری. : گوته میگوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند اگر سالم نیستی، هستند افرادی که بامعلولیت و بیماری زندگی میکنند اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجوددارد اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه میشوند اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست اما، اگر «عزت نفس نداری»،بمیر که هیچ نداری. Let me remind you of a famous saying which says Its not your mistake if you cannot read the eyes which cheat you. But it is really your mistake if you cannot read the eyes which love you. Any deed of ours, performed for others, in the spirit of love, makes a difference and adds charm to our relationship. Friend, Love is not finding the right person, may it be our life partner or friend, but it is creating a right relation with the person by our side. Its not how much we care in the beginning but how much we care till the end. Download link: http://wikisend.com/download/344064/in spirit of love.ppt I wish you a happy day my dear friend. A small but very meaningful thought : Nothing is interested in life if you are not interested. In this world, we are expected to play different roles from dawn to dusk. But believe me friend, nothing beats the joy of being our own self in whatever we do. Have a look at few such good thoughts before stepping into this wonderful day. Download link: http://wikisend.com/download/355194/gems.PPS چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : اصغري
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید: پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند: عجب بدشانسیای آوردی. پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانهی پیرمرد بازگشت. اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوششانسی آوردی!" اما پیرمرد جواب داد: "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چه میداند؟" بعد از مدتی، پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بدشانسی آوردی؟" و اینبار هم پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" در همان هنگام، مأموران حکومتی به روستا آمدند. آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود، از بردن او منصرف شدند. "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چـــه میداند؟" هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.زندگی سرشار از حوادث است. در واقع خوششانسی یا بدشانسی زاءیدهی ذهن ماست. موضوعات
پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|