خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : اصغري

سالها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگتر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگتر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پلهای زیادی هست که باید آنها را بسازم»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمان حصار کشیدم؟!!!؟

سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : اصغري

دفتر نقاشی تو پر از گل و ابر و دریاست

و دفتر نقاشی من

پر از حجم سفید

وقتی به نقاشی‌ام خندیدی

فهمیدم

نمی‌دانی آینه‌ی دفترم عکس تو را کم دارد و بس

خنده‌ات مجال نداد.

یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 7:6 ::  نويسنده : اصغري

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و

بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..

بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،

بعضی جلد نازک و بعضی اصلا جلد ندارند.

بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می‌شوند و

بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدمها تر جمه شده‌اند و

بعضی تفسیر می‌شوند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می‌شوند و

بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و

بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.

بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.

بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند.

بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.

بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.

بعضی از آدمها را می‌شود توی جیب گذاشت و

بعضی را توی کیف.

بعضی از آدمها نمایشنامه‌اند و در چند پرده نوشته و اجرا می‌شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی‌اند و بعضی ها معلومات عمومی.

بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و

بعضی از آدمها غلط‌های چاپی فراوان.

ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و

از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

به راستی ما کدامیم؟..

پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, :: 7:5 ::  نويسنده : اصغري

یادمان باشد که:

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم،

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزي باشم که تو می‌خواهي، من را

خودم از خودم ساخته‌ام،

تو هم به یاد داشته باش

مني که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،

تویي که تو از من می سازي آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگي را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزي باشم که تو می‌خواهي

و تو هم می‌تواني انتخاب کني که من را می‌خواهي یا نه

ولي نمی‌تواني انتخاب کني که از من چه می‌خواهي.

می‌تواني دوستم داشته باشي همین گونه که هستم، و من هم.

می‌تواني از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم،

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌تواني برایم به قضاوت بنشیني و حکمی صادر کنی و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولي باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم……

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آن‌هایي که

هر روز می‌بیني و مراوده می‌کني همه انسان هستند و داراي خصوصیات یک

انسان، با نقابى متفاوت، اما همگي جایزالخطا.

 

اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختي، نامت را انسانى باهوش بگذار.

 

ماهاتما گاندی

پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:دل نوشته,آرامششعر,عاشقي, :: 6:45 ::  نويسنده : اصغري

یا رب... مرا معبر آرامش کن..

تا آنجا که نفرت هست,

عشق جاری سازم

آنجا که خطا هست

, بخشایش بگسترم....

... ... آنجا که جدایی هست,

, وصل بیافرینم..

آنجا که لغزش ...و دروغ هست,,

حقیقت بیاورم..

آنجا که تردید هست,

ایمان بنا کنم..

آنجا که ظلمت هست,

,نور بتابانم..

آنجا که اندوه هست,,

شادی منتشر کنم.

دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 8:3 ::  نويسنده : اصغري

روزی  خانمی  سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده   و بدنبال راه چاره‌ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند.   

او در تلاش خود برای جبران آن، نزد  پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌از وی مشورت خواست.  پیرزن  با دقت و حوصله   فراوان به گفته های آن  خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: " تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو  كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست. "

خانم  جوان با شوق فراوان از او خواست كه   راه حلها را برایش شرح دهد.

پیرزن خردمند  ادامه داد: " امشب بهترین بالش پری  را كه داری، ‌برداشته و سوراخ كوچكی در آن ایجاد می‌كنی،‌سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات می‌كنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی،‌یك عدد  پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می‌دهی. بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از  طلوع  آفتاب فردا صبح  تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح  دهم"

خانم  جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن  پیرزن  پیشنهاد نموده بود. او با رنج   و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام  طلوع  آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت.

خانم  جوان با اینكه بشدت احساس خستگی می‌كرد،، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت:‌"بالش كاملا خالی شده است"

پیرزن  پاسخ داد: "حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد   و بالش خود را مجددا از آن  پرها،‌پر كن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد ! "

خانم جوان با سرآسیمگی گفت: " اما میدونی این امر كاملا غیر ممكنه ! اینك  باد  بیشتر آن پرها  را از محلی كه قرارشان داده ام،‌پراكنده است، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد ! "‌  

پیرزن  با كلامی تامل برانگیز گفت: " كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار می‌بری همچون پرهائی است كه در مسیر باد قرار می‌گیرند. آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق می‌ورزی، كلماتت را خوب انتخاب كن"

سه شنبه 27 دی 1398برچسب:, :: 10:48 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 2 بهمن 1390برچسب:ابراز عشق, :: 10:38 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:دوست خوب, روانشناسي, :: 10:29 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : اصغري
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها